داستان مرد شامى و مجلس یزید
در این هنگام ، مردى از اهل شام به سوى فاطمه بنت حسین ( علیه السلام ) نگریست و گفت : " اى امیر المؤمنین ! این کنیز را به من ببخش ! " فاطمه به عمهاش زینب گفت : " عمه جان ! یتیم شدم و اینک مى خواهند مرا به کنیزى ببرند " . زینب ( س ) فرمود : " نه ، این فاسق نمى تواند ‹ صفحه 685 › چنین کارى را انجام دهد " . مرد شامى از یزید پرسید : " این کنیز کیست ؟ " یزید گفت : " فاطمه دختر حسین ( علیه السلام ) و آن هم زینب دختر على بن ابى طالب است " . مرد شامى گفت : " اى یزید ! خدا تو را لعنت کند ! به خدا قسم من گمان مى کردم آنان اسیران رومى هستند " . یزید گفت : " به خدا قسم تو را هم به آنان ملحق مى کنم " . سپس دستور داد او را کشتند . راوى مى گوید : یزید خطیبى طلبید و امر کرد که بالاى منبر برود و در مورد حسین ( علیه السلام ) و پدرش بدگویى کند . خطیب بر سر منبر آمد و در بدگویى به أمیر المؤمنین وحسین شهید ( علیهما السلام ) و مدح معاویه و یزید ( لعنهما الله ) بسى مبالغه کرد . على بن الحسین ( علیه السلام ) فریاد زد : " واى بر تو اى خطیب ! خشنودى مخلوق را در برابر غضب و خشم آفریدگار به جان خریدى ، پس جاى خود را در آتش آماده ببین " . ابن سنان خفاجى ( 1 ) در وصف أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) چه نیکو سروده است : " بر بالاى منابر به أمیر المؤمنین على ( علیه السلام ) آشکارا دشنام مى دهید ؟ در صورتى که چوبهاى همان منابر با شمشیر او براى شما مهیا گردیده است " . در همان روز یزید به على بن الحسین ( علیه السلام ) وعده داد که سه حاجت از حوایج او را برآورد . سپس دستور داد تا اهل بیت را به خانه اى بردند که آنان را از گرما و سرما حفظ نمى کرد . در آنجا ماندند تا آنکه صورتهاى ایشان ترک برداشت و چاک چاک شد و در تمام مدتى که آنان در دمشق بودند ، پیوسته به عزادارى حسین ( علیه السلام ) اشتغال داشتند .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
‹ پاورقى ص 685 › 1 . عبد الله بن احمد سعید خفاجى حلبى ، شاعر ادیب ، متوفى 466 ه . ق . |